.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۱۷→
یعنی چی شده؟!!چراهیچی بهم نمیگه؟!!چرااشک توچشماش جمع شده؟!
داشتم ازنگرانی سکته می کردم...روبه مامان گفتم:نمی خوای بگی چی شده؟!!دارم ازنگرانی میمیرم مامان...
بایه صدای پربغض گفت:دیانا قبل ازحرفام می خوام یه قول ازت بگیرم...
بالحنی که نگرانی توش موج میزد،پرسیدم:چه قولی؟!
- اینکه روحرفم نه نیاری...
یعنی مامان چی می خوادبهم بگه؟!!چرا داره ازم قول میگیره؟!
سری تکون دادم وگفتم:باشه قول میدم روحرفت نه نیارم مامان...فقط توروخدابگوچی شده!!مردم ازنگرانی.نفس عمیقی کشیدوگفت: دیانا عزیزم...من توروخیلی دوس دارم!!خیلی بیشترازخیلی...اگه یه روز نبینمت دل تنگت میشم...منم مثل هرمادری عاشق بچه هامم...قربونت برم عزیزم...
واشکش جاری شد...آروم آروم گریه اش شدت گرفت...به هق هق افتاد...زار زارگریه می کرد...من وتوآغوشش کشیدوبوسیدم...گریه می کردومدام قربون صدقه ام می رفت!!
مامان چرااینجوری میکنه؟!!آخه مگه چی شده که اینجوری بغلم کرده وبوسم می کنه؟!!
دیدن اشکش باعث شدتابغض کنم...
مامان خودش وازآغوشم بیرون کشیدوباچشمای خیس ازاشکش زل زدتوچشمام...بی اختیاراشک ازچشماش جاری می شد...درحالیکه لباش می لرزید،آروم گفت:من چجوری می تونم توروتنهابذارم وبرم؟!
چی؟!!مامان چی داره میگه؟!قراره من وتنهابذاره وکجابره؟!!
حالش خیلی بدبود...به چشمام خیره شده بودواشک می ریخت...
مهربون گفتم:مامانم بگوچی شده!!توروبه خدابگو...چرامی خوای من وتنهابذاری؟!کجامی خوای بری؟؟؟
نفس عمیقی کشیدوباپشت دستش اشکاش وپاک کرد...بالحنی که غم توش موج می زدگفت:دیاناعزیزم...تو...تونمی تونی بامابیای لندن!!
رسماً هنگ کرده بودم!!یعنی چی؟؟!!برای چی نمی تونم باهاشون برم؟؟تنهایی اینجابمونم که چی بشه؟؟!
باتعجب گفتم:حالت خوبه مامان؟؟!چی داری میگی؟واسه چی من نمی تونم باهاتون بیام؟!
- قربونت برم عزیزم...اومدن توهیچ چیزی پشتش نداره جزاینکه اعصابت وداغون می کنه...جزاینکه حالت وبدمی کنه...اگه توبامابیای بایدشاهدزجرکشیدن پانیذ باشی...بایدغصه خوردن رضا روببینی ودم نزنی!!می فهمی چی میگم؟!من توروبهترازخودت می شناسم عزیزدلم...می دونم دیدن طاقت ناراحتی رضا ر ونداری...می شناسمت.خودم بزرگت کردم...می دونم نمی تونی حال بد رضا روببینی...توجونت به جون داداشت بسته اس...چجوری می تونی غم وغصه اش وببینی ودم نزنی؟!هان؟!اگه زجرکشیدنش وببینی داغون میشی!!
درحالیکه اشک چشمام وپرکرده بود،بابغض گفتم:یعنی چی مامان؟!!میگی تواین شرایط سخت تنهاتون بذارم؟!من رضا رودوس دارم...خیلیم دوسش دارم...ازدیدن ناراحتیش داغون میشم ولی...ولی آخه چجوری می تونم تنهایی وبدون شمااینجازندگی کنم؟!من...من باشمامیام،هرجایی که برین!!
داشتم ازنگرانی سکته می کردم...روبه مامان گفتم:نمی خوای بگی چی شده؟!!دارم ازنگرانی میمیرم مامان...
بایه صدای پربغض گفت:دیانا قبل ازحرفام می خوام یه قول ازت بگیرم...
بالحنی که نگرانی توش موج میزد،پرسیدم:چه قولی؟!
- اینکه روحرفم نه نیاری...
یعنی مامان چی می خوادبهم بگه؟!!چرا داره ازم قول میگیره؟!
سری تکون دادم وگفتم:باشه قول میدم روحرفت نه نیارم مامان...فقط توروخدابگوچی شده!!مردم ازنگرانی.نفس عمیقی کشیدوگفت: دیانا عزیزم...من توروخیلی دوس دارم!!خیلی بیشترازخیلی...اگه یه روز نبینمت دل تنگت میشم...منم مثل هرمادری عاشق بچه هامم...قربونت برم عزیزم...
واشکش جاری شد...آروم آروم گریه اش شدت گرفت...به هق هق افتاد...زار زارگریه می کرد...من وتوآغوشش کشیدوبوسیدم...گریه می کردومدام قربون صدقه ام می رفت!!
مامان چرااینجوری میکنه؟!!آخه مگه چی شده که اینجوری بغلم کرده وبوسم می کنه؟!!
دیدن اشکش باعث شدتابغض کنم...
مامان خودش وازآغوشم بیرون کشیدوباچشمای خیس ازاشکش زل زدتوچشمام...بی اختیاراشک ازچشماش جاری می شد...درحالیکه لباش می لرزید،آروم گفت:من چجوری می تونم توروتنهابذارم وبرم؟!
چی؟!!مامان چی داره میگه؟!قراره من وتنهابذاره وکجابره؟!!
حالش خیلی بدبود...به چشمام خیره شده بودواشک می ریخت...
مهربون گفتم:مامانم بگوچی شده!!توروبه خدابگو...چرامی خوای من وتنهابذاری؟!کجامی خوای بری؟؟؟
نفس عمیقی کشیدوباپشت دستش اشکاش وپاک کرد...بالحنی که غم توش موج می زدگفت:دیاناعزیزم...تو...تونمی تونی بامابیای لندن!!
رسماً هنگ کرده بودم!!یعنی چی؟؟!!برای چی نمی تونم باهاشون برم؟؟تنهایی اینجابمونم که چی بشه؟؟!
باتعجب گفتم:حالت خوبه مامان؟؟!چی داری میگی؟واسه چی من نمی تونم باهاتون بیام؟!
- قربونت برم عزیزم...اومدن توهیچ چیزی پشتش نداره جزاینکه اعصابت وداغون می کنه...جزاینکه حالت وبدمی کنه...اگه توبامابیای بایدشاهدزجرکشیدن پانیذ باشی...بایدغصه خوردن رضا روببینی ودم نزنی!!می فهمی چی میگم؟!من توروبهترازخودت می شناسم عزیزدلم...می دونم دیدن طاقت ناراحتی رضا ر ونداری...می شناسمت.خودم بزرگت کردم...می دونم نمی تونی حال بد رضا روببینی...توجونت به جون داداشت بسته اس...چجوری می تونی غم وغصه اش وببینی ودم نزنی؟!هان؟!اگه زجرکشیدنش وببینی داغون میشی!!
درحالیکه اشک چشمام وپرکرده بود،بابغض گفتم:یعنی چی مامان؟!!میگی تواین شرایط سخت تنهاتون بذارم؟!من رضا رودوس دارم...خیلیم دوسش دارم...ازدیدن ناراحتیش داغون میشم ولی...ولی آخه چجوری می تونم تنهایی وبدون شمااینجازندگی کنم؟!من...من باشمامیام،هرجایی که برین!!
۲۱.۱k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.